بران چنان غرق در افکارش بود که متوجه باقی افراد گروه نشد، تا زمانی که پدرش به او رسید و پرسید:«حالت خوبه بران؟» لحنش خشن نبود.
بران به او گفت:«بله پدر.» هیبت پدر در مقابل او با آن همه خز و چرمی که به تن داشت و سوار بر آن اسب زیبای جنگی مانند یک غول بود:«راب میگه اون مرد با شجاعت مرد،اما جان میگه ترسیده بود.»
پدر پرسید:«تو چی فکر می کنی؟»
بران به این موضوع فکر کرده بود:«ممکنه یه مرد در حالی که ترسیده،هنوز هم شجاع باشه؟»
پدرش گفت:«در واقع این تنها زمانیه که یه مرد شجاعه... .»
نام کتاب:بازی تاج و تخت
بخش بران