دیالوگ های من

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین دیالوگ ها
  • ۹۵/۱۲/۲۹
    #37
  • ۹۵/۰۵/۲۶
    #36
  • ۹۵/۰۵/۲۱
    #35
  • ۹۵/۰۴/۰۳
    #34
  • ۹۵/۰۳/۳۰
    #33
  • ۹۵/۰۳/۲۶
    #32
  • ۹۵/۰۳/۲۱
    #31
  • ۹۵/۰۳/۱۶
    #30
  • ۹۵/۰۳/۱۲
    #29
  • ۹۴/۱۱/۰۹
    #28

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بازی تاج و تخت» ثبت شده است

بران چنان غرق در افکارش بود که متوجه باقی افراد گروه نشد، تا زمانی که پدرش به او رسید و پرسید:«حالت خوبه بران؟» لحنش خشن نبود.

بران به او گفت:«بله پدر.» هیبت پدر در مقابل او با آن همه خز و چرمی که به تن داشت و سوار بر آن اسب زیبای جنگی مانند یک غول بود:«راب میگه اون مرد با شجاعت مرد،اما جان میگه ترسیده بود.»

پدر پرسید:«تو چی فکر می کنی؟»

بران به این موضوع فکر کرده بود:«ممکنه یه مرد در حالی که ترسیده،هنوز هم شجاع باشه؟»

پدرش گفت:«در واقع این تنها زمانیه که یه مرد شجاعه... .»

نام کتاب:بازی تاج و تخت

بخش بران

۱ نظر ۲۹ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۲۱
پاراگراف .

سر آرتور دین: در جنگ های آتی برای شما آرزو موفقیت می کنم.

و حالا این(جنگ)شروع میشه.

ند استارک: نه...وحالا این تموم میشه.

نام سریال: بازی تاج و تخت

سازندگان: دیوید بنیوف و دی بی وایز

۱ نظر ۲۱ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۳۰
پاراگراف .