دیالوگ های من

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین دیالوگ ها
  • ۹۵/۱۲/۲۹
    #37
  • ۹۵/۰۵/۲۶
    #36
  • ۹۵/۰۵/۲۱
    #35
  • ۹۵/۰۴/۰۳
    #34
  • ۹۵/۰۳/۳۰
    #33
  • ۹۵/۰۳/۲۶
    #32
  • ۹۵/۰۳/۲۱
    #31
  • ۹۵/۰۳/۱۶
    #30
  • ۹۵/۰۳/۱۲
    #29
  • ۹۴/۱۱/۰۹
    #28

#37

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۲۱ ق.ظ

بران چنان غرق در افکارش بود که متوجه باقی افراد گروه نشد، تا زمانی که پدرش به او رسید و پرسید:«حالت خوبه بران؟» لحنش خشن نبود.

بران به او گفت:«بله پدر.» هیبت پدر در مقابل او با آن همه خز و چرمی که به تن داشت و سوار بر آن اسب زیبای جنگی مانند یک غول بود:«راب میگه اون مرد با شجاعت مرد،اما جان میگه ترسیده بود.»

پدر پرسید:«تو چی فکر می کنی؟»

بران به این موضوع فکر کرده بود:«ممکنه یه مرد در حالی که ترسیده،هنوز هم شجاع باشه؟»

پدرش گفت:«در واقع این تنها زمانیه که یه مرد شجاعه... .»

نام کتاب:بازی تاج و تخت

بخش بران

نظرات  (۱)

یه خرده با کتابا که یه عالمه شخصیت داره گیج میشم الانم یادم نمیاد این شخصیتا کی بودن :))
پاسخ:
اگه سریال رو ببینی زیاد گیج نمیشی.ولی خب خود کتاب شاید.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی